سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خدا

سلام 


نمیدونم تا حالا اومدی وبم یا نه.اگه اومدی که باید بدونی از چی مینویسم.

پس اگه دنبال شادی و خنده و ... هستی بهتره نخونی..

 

این وبلاگ خیلی برام عزیزه.

از دوران راهنماییم تا الان هر از گاهی نوشتم.خیلی وقتا نجاتم داده،

خیلی وقتا آروم شدم با نوشتن.

 

الان دیگه دبیرستان و کنکورم تموم شد.

چقدزود گذشت.این وبلاگ تموم خاطرات این چند سالو واسم زنده میکنه.

 

راستش خیلی داغونم.منمو یه اتاق ساکتو آهنگ غمگین.

خیلی دوسداشتم یکی باشه که باهاش دردو دل کنم ولی نیست.

یعنی دور و ورم کسی نیست که درکم کنه.راستش این یه نامه بود به خدا که نوشتم دیشب،

گفتم اینجا هم بزارمش. 

 

نمیدونم چرا زندگی من اینجوریه ، 

نمیخوام شکایت کنم از خدا،ولی بد واسه ما داره تا میکنه.

نمیخوام اینایی که مینویسمو به پای خودم بزاری یا فک کنی دارم کفر میگم.اینا حرف دل خیلیاس..

 

بیخیال

 

این چند ماه خیلی بد بوده.از اول امسال.سال 93.

سر هفت سین لحظه ی تحویل سال  دعا کردم سال خوبی باشه ولی انگار ...

 

اولایه اردیبهشت بود که دوستم میلاد واسه یه اتفاق  رفت تو کما.

20 روز بعدش رفت.هنوزم باورمنمیشه میلاد رفته.مث داداشم بود.کاش بیاد به خوابم.

 

چقد سخته وقتی داری مینویسی از رو اشکایی که میوفته رو کیبورد بفهمی گریت گرفته.

 

این موقه ها دلت میخواد یکی بیاد بغلت کنه بگه آروم باش.کاش عشقم بود

 

کاش الان فقط  صداش بود تا آروم شم.از تنهایی متنفرم.اره خب خدا هست.

فقط خدارو دارم.ولی کاش میشد همین خدا که تنهاکسمه  بیاد بشینه پیشم حرف بزنه.

میخوام جواب بگیرم ازش.

میخوام بدونم

 میلادو چرا گرفت؟؟،عشقمو کجا برد؟؟چرا من هنوز زندم؟


  

 

زندم که زجر بکشم؟که کثافت بازیای این دنیا رو ببینم؟؟

 

چرا نمیشه بودنمو پس بدم؟

من نمیخوام دیگه باشم خدا.منو ببر پیش  دادا میلادم،

میخوام باهاش به دنیات بخندم مثه اون موقه ها که بود.


 

مثه اون موقه ها که میگفت  تف ب این دنیا  و منم میگفتم گور بابای دنیا.

 

آی خدا تو که مثه من وابسته ی یکی دیگه نبودی،

بخاطرش  یواشکی گریه نکردی،یکی ازت نگرفتتش،

داغ رفیق ندیدی،

،پس چجوری میخوای درکم کنی!!!؟؟


پس  گوش کن خدا .خواهش میکنم

 

 خدا اون روزی که تو اون تصادف پای عشقم قطع شد فکر من بودی؟؟

 

فهمیدی وقتی خبرش بهم رسید شکستم؟

 

میدونی عشقم ازون روز هر شب گریه مبکنه؟

 

میدونی من نمیتونم پیشش باشم؟


میدونی  ما همو چجوری میخوایمو نمیرسین به هم؟

 

میدونی من تو اون 2ماه که عشقم بیمارستان بود چی کشیدم؟

 

خدا بسم نبود؟بسم نبود که حالا صداشم ازم گرفتی؟؟

 

خدا  چیکارش کردی که میخواد بره زیر یه سقف اما با یکی دیگه؟؟

میدونی اون منو میخواد؟از دلامون  خبر داری؟

میدونی دوس داشتن یعنی چی؟

 

میدونی عشقم راضی نیس تو بغل کسه دیگه جز من بره؟

 

میدونی ب اجبار داره اینکارو میکنه؟

 

خدا  میدونی من بی اون میمیرم؟؟

 

خدا مگه نمیگی اشک جوونا برات مهمه؟؟منو نمیبینی؟؟

 

من بی اون چیکار کنم؟

 

یه چیزی بگو .خدا میخوای با من چیکار کنی؟

 

خدا من حالا چیکار کنم با این همه خاطره؟از میلاد از عشقم از خودم

 

خدا میشه برگردیم عقب؟

 

میلاد باشه ،من مهدیه قبل باشم،هنوز بشه خندید،


میشه یه روز بیاد که


آدمات شاد باشن،کسی گریه نکنه؟

 

میشه همچین روزی بیاد؟

 

میشه دوباره دستای عشقمو  بگیرم؟

 

خدایا التماست کنم یه بار دیگه صداشو بشنوم میشه؟

 

خدا عشقمو  میسپورم به خودت.اگه قسمت منه برش گردون.


اگرنه که بهم قدرتشو بده  بتونم بی اون سر کنم.


 

نزار گریه کنه.نزار مث من شه.خوشبختش کن.

نکنه بیشتر ازین اذیت شه.

خدا دوسش دارم.میفهمی؟

مواظبش باش.این دختر تو زندگیش کم زجر نکشیده.پیشش باش.

تورو به خودت قسم میدم کمکش کن 

 خدا جون با همه این حرفا  من دوستدارم.دوسم داشته باش

نزار بیشتر ازین داغون شم

 


نمیدونم چجوری تمومش کنم.

بچه ها بازم میگم اینارو به پای من نزارین حرف دل خیلیاس.

کاش یکی از شما ها که اومدین دلنوشته هامو خوندین پیشم بودید،

کاش میشد یکی باشه دلداریم بده.

 اگه ناراحت شدین ببخشین.

اینا تو دلم مونده بود باید مینوشتم.برام دعا کنید

.دوستون دارم

 

 


+ نوشته شده در جمعه 93/5/31 ساعت 1:12 عصر توسط مهدی | نظر

دلنوشتــــــــــــــــه

یا همشو بخونید یا اصلا نخونید   





سلام.مقدمه نمیخوام بچینم.ولی باید حرف دلمو میزدم یا مینوشتم نمیدونم ی جوری باید خودمو خالی میکردم.اگه غلط املایی و... داره ببخشید

خیلی دلم پره.ازهمه.از دنیا.از خودم.ازعشق  دیدین بعضیا همش دنبال نیمه ی گمشدشونن؟

همش دنبال عشق.همش میخوان با یکی باشن.نمیدونم دوس پسر دوس دختر.میخوام بگم عشق ی بازی شده.ی بازی ک سوختن توشه.میسوزونه ،بدم میسوزونه.

رحم نداره.معلوم نیس چس میشه آخرش.مخصوصا این جدیداش.فک میکنن فقط دوست ساده میمونن.فک میکنن عاشقی تو کارشون نیس.

ولی بعد ی مدت وابسته میشن.طرف میشه نفسش.نباشه میمیره.نباشه حالش بده.الکی اعصابش خورد میشه. از زندگی میوفته.فلج میشه.خوردو خوراک نداره.مدام ب فکرشه. 2 ساعت نباشه هه گوشیشو دقیقه ای 100 بار میگیره ولی نمیدونه طرفش عین خیالشم نیستو راحت گوشیشو انداخته ی گوشه و داره ب کاراش میرسه.

نمیدونه طرفش ک بهش اعتماد کرده داره کم کم از خودش دورش میکنه.نمیدونه طرفش وابستگیشو خیلی وقته از بین برده.نمیدونه دیگه براش مهم نیست.نمیدونه طرفش فقط وقت خوشیاشو وقتی حالش داغونه میخوادشو بس.مدام گوشیشو میگیره تا بالاخره گوشیش خاموش میشه.وقتی میشوه مشترک مورد نظر خاموش است دنیا رو سرش خراب میشه.اون یه ضره امیدیم ک داشتم از بین میره.

با خودش میگه طرفش عشقش چشه؟اون که انقد بی فکر و بی تفاوت نبود.اون ک فقط با شب بخیر و بوس پشت گوشی و گفتن دوست دارم میخوابید حالا چی شده ک حتی ی اس هم نداده؟؟نگران میشه.میگه نکنه اتفاقی براش افتاده.شمارهاشو زیرو رو میکنه تا بالاخره شماره دوسته طرفو پیدا میکنه

.حاظره   غرورش له شه ولی صدای عشقشو بشنوه.اما فایده ای نداره
شبه،همه چی تاریک،سیاه،همه چی بوی تنهایی میده،بوی بغض؛بوی گریه.نمیدونید گریه و بی خبری چقد عذاب آوره.وقتی ندونی عشقت کجاست،حاش چطوره،نکنه اونم مثه خودش حالش بد باشه؟گوشیشو بر میداره.بازم شمارشو میگیره.ولی...
خوابش نمیبره.میترسه.میترسه از تنهایی.این تنهایی با همه ی تنهاییا فرق داره.داغونش میکنه.ب گریه میندازدش.اصن نمیشه بخدا نمیشه اون بغضو نگه داشتو نذاشت ک اشک نشه.خودشو گول میزنه.میگه شاید نتونسته جواب بده. با همین امید میخوابه...خواب؟؟ هه هه هه.خواب عشقشو میبینه.

خواب بد.انگار قراره زجر بکشه حتی تو خواب.هر نیم ساعت از خواب میپره و گوشیشو چک میکنه ک شاید زنگی پیامی...نه.هیچی.خیییلی تنهاس.نمیدونه چیکار کنه.خیلی خوابش میاد ولی قلبش میگهعشقت کو؟؟؟گوشش میگه:من امشب دوستت دارمو نشنیدم.لب میگه:من امشب بوسیده نشدم.
دیگه بدنتم زجرش میده.نمیفهمه چطور خواب میره.صب میشه.لحظه ی اولی که بیدار شده هیچی یادش نیس ولی یه دفه دلشوره میوفته تو وجودش.

گوششیشو نگاه میکنه.بازم هیچی.آهی میکشه.ی دست میکشه رو سرش.وبازم شماره گرفتنو خاموش است و خاموش است...
هزار جور فکر ناجور ب سرش میزنه...نکنه عشقش...؟نکنه....؟وای اگه...
وقتی تنها نیست 100 نفر دورو ورشن ولی وقتی تنها میشه و ب یکی نیاز داره هیچکی نیست.فک کنم این قانون تنهاییه.
دیگه رسما دیوونه شده.فکروخیال محصرش کردن.از همه بدتر نگرانیشه.خدا خدا میکنه ک عشقش بیاد.تب داره.

دستو پاش میلرزن.کاش حداقل میدونست چرا،چرا اونی ک میگفت حتی ی روزم نباشه میمیره حالا چندروزه ک حتی ی خبرم ازش نیست؟
خودشو ب بی خیالی میزنه.سر خودشو گرم میکنه ولی بی فایدس.دوباره شب میشه.این شب واقعا ترسناکه تو این شرایط.وای یعنی چی شده؟؟؟
گوشیشو بر میداره بازم زنگ ک میبینه روشن شده گوشی عشقش.

کلی خوش حال میشه و ب زنگ زدن ادامه میده.ولی گوشی رو جواب نمیده.
وای وای وای.چه نگاه ب خودش میندازه میبینه دیگه آدم قبل نیس.احساس ضعف میکنه واسه اینکه نمیتونه کاری بکنه.بازم همون آشو همون کاسه.
فردا صب واسش عادی شده این شرایط.عصر باز زنگ میزنه.این شرایط تاشب ادامه داره.تا اینکه بالاخره گوشیرو جواب میده.

با صدایی پر از بغض وبا 1000 تاسوال میگه سلام عشقم.طرف بر میگرده میگه خوبی؟؟؟ هه هه هه چه سوال مسخره ای.متنفره ازین سوال.
عشقش شرو ب حرف زدن میکنه.میگه:شارژنداشته و حواسش ب گوشیش نبوده و...
لحن حرف زدنش ی جوریه.دیگه با نازو عشوه نیست...اما اینا واسش قانع کننده نیست.دنبال ی دلیل درستو حسابیه.دلش ی دعوای درستو حسابی رو میخواد ولی از طرفی دلش برا عشقش تنگیده .واسه خندهاش؛واسه دوست دارم گفتناش.
چون خیلی دوسش داره مجبوره ببخشه و بروی خودش نیاره.میترسه اگه کشش بده باز عشقش ناراحت شه.
همه چی نموم میشه.ولی ته دلش هنوز ی چیزایی سنگینی میکنه.

دلش میخواد داد بزنه.دلش میخواد عشقش مثه قبل باشه.یادش نمیاد واسه طرفش کم گذاشته باشه ک حالا اون داره این کارارو باهاش میکنه.

با خودش میگه نکنه اشتباهی کرده؟نکنه عشقشو رنجونده؟
و بازم کلافگی...
حاظره همه کاری بکنه همه شرایطی رو قبول کنه همه دردری رو تحمل کنه ولی عشقشو از دست نده.

بچه ها نصیحت نمیکنم چون میدونم مثه خودم از نصیحت بدتون میاد.و نمیخوام فک کنین ک من نتونستم ی عشقو سر پا نگه دارم یا این که بچه مثبتمو نمیخوام شما ها صراغ اینجور دوستیا برین.باور کنین من همه جور غلطی کردم.داستان خودکشیمم که گذاشته بودم خوندین...
فقط خواستم بگم:آقا پسری ک در ب در دنبال دختری و دختر خانومی ک دنبال رفاقت و عشق ب آخر داستانتون فک کن...تا حالا فک کردی چجوری آخرش میخوای جداشی؟؟میخوای با عکسا و خاطرهاش چیکار کنی؟
ب قول دوستاماین رابطه ها حال میدن.

ولی خیلیا نمیدونن ک وابستگی در کاره... جدایی درکاره...گریه...شب بیداری...عذاب...
بازم معذرت ک سرتونو درد آووردم.
دوس دارم واسم نظر بزارین و بگین نظرتونو.
خیلی دوستون دارم.موفق باشین.فعلا

 

 

 

 


+ نوشته شده در یکشنبه 92/6/31 ساعت 12:36 صبح توسط مهدی | نظر

دوبآرهـ سَلآمـ

سَلآمـ


وایـ ـ دِلَــ ـم بَرا هَمهـ چی تَنگیدهـ . وِبَـمـ ـو از نـــــو سآختَمــ .

عَوَضـ  شُدِهـ  هَمِهـ  چــیزِشـ  .مِثهـ  خودَ ــم. دیگــهـ یهــ  پِسَرِ16   سآلـــ هـ  هَمــ نیستَمـ.هه.بآزَمـ دآرَـم سَــــر میکُنَمـ بآ اینـــ دُنیآ.

وَلیـ اینــ دَفــهـ یهـ
نُقطه امید
دآرَمـ. اینــ مَطلَبــَـ ـم ب نَظرَمــ پُر مَعنیــ اُومــَـ ـد گُذآشتَم براتــــ ـونـ.

دوستـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــون دآرـــــــــــــــــــــــــــــــــم





 میروند


یکی در مه،


یکی در غبار،


یکی در باران،


یکی در باد،


و بی رحم ترینشان در برف.


آنچه بر جای می ماند،


ردپایی است،


و خاطره ای که هر از گاهی،


پس می زند مثل نسیم


پرده های اتاقت را . . .



+ نوشته شده در پنج شنبه 92/3/23 ساعت 3:19 عصر توسط مهدی | نظر

دِلـ نِوِشـــتِهــ


(((یآ همشو بِخونینــ یآ اَصلا نَخونــــــ ـــیــ ـــنــــ)))


دیــــگِهـ  خـــــَــ ـــ ــسته شُــــده بودَمـــ .تـآ کــــــــــِـــــــــی این وَضع بآیـَ ـد ادآمِه دآشــــ ـــته باشــِه؟!؟!یعنی مَـ ــ ـن دیــ ــگِهـ نمیتونستَم  اِدآمِه بـــدمــ  .از کُل دنیــــا  فقط این یه اتاقـ ـو دارَمـ ــ  .قَضیّهـ ازووون جآ شــ ـروع شـ ـد که بازم تو خونمون دعوا شده بود. بآز هَمهـ چیز بهـ هَمـ ریختِـ ـهـ بو ـد تو ذهنمـ ـ .صدآی دآدو بیدآد تنهـ  ـآ چیزیـ بود کهـ میشنید ـم.

رفتَ ـم پا کامپیوترـم طبق عادت همیشــه اَوّل آهـ ـنگ بعد اینترنِت.امّا نِت نــــــدآشـ ـتمـ.دآشتَم فـ ک ـر میکردمـ .پرنـ  ـده ی خیالم مَنو خیل ـی جا هـ ــا برد.کَ ـم کَ ـم هـَ ـ ـمه ساکت شدن. خوب بود بعد چند ساعـ ـت  دادو بیداد سکوتـــ بِهم آرامِ ـش می دآـد.ولـ ـی یه دَفـ ـه غُرورَم اومد سُرآغ ـَم (ه ــمون ـی که بَعضی موآقعـ نمیتونمـ کنترلشـ کنمــ ).

شروع کرد  به گُفـ ـتَ ـن.چِـرآ زندگیهـ تو بآید اینجوری باشه؟تا کی باید مثه زندآنیا هیـ ـ ـچ کآرـی نتونیـ بکنی؟دوباره داغ شـُ  ـدم .میدونِ ـستَمــ  اینا هَ ـمَشــ خیآلـ ـهــ َپسـ  نَمیخوآستمــ اعتنآیی کنم. وَلـ ـی یـ ـه لَحظه دیدَ ـم رآس میگه این شِیطآنــِ  وجودم.آره اُون رآس ـت میگفت.چِرآ مَنـــ؟هآ؟چرا دوسـ ـتآم بآید زندگیــ به اون خوبیـــ داشته باشن.

دوبـآره به هم ریختـ ـم.ایــنجور مَوآقِـ ـع فقط یاس)خواننده ی مورد عَلآقـ ـَم(میتونـ ـه آرومَـ ـم کنه .پس پوشه ی آهنگآشو  بازکردَ ـم.صدآی یاس پیچیـ ـد تو اتآقَم.دآشَتـ ـم به اینــ فِک ـر میکَردَمــ کهــ چجوریــ مَنـ یـه پِسَر 16،17 ســـآلـ ـه  بآیَـ ـد ازیــن وضعیت خارج شمــ کهــ دوبــــآره فِکرو خــــیآل آومَـ ـد سُرآغَمــ همینجوریـ کهـ دآشتَمــ نوشیدنیمو میــ ــخورد ـم به حرفآش گوشـ میدآدمـ.میگفت:پآآآشو ،زود ، بآیـَ ـد یه کاری بکنی .خندیـ ـدَ ـم به خودمــ گُفتم: هآ؟باید چیکآر کُنم؟نکنه میخوآی خودمو بُکُشَـ ـم؟؟خودمـ  از سوآلَمــ  تــــعجبـ کردمـ.

یهو یه صدایی  تو گوشم گفت: چرآآ که نه؟تو ازین دُنیـ ـآ چی میخوآیــ؟؟اصلآ چیزــیـ   دآرـی تو این دنیآ  که بهشـ   دل بستی؟بدبخـ ــت به هرکی اِعـ ـتمآ ـد کردی جفت پآ رفتـ ــه رو دلت.اومـ ـدم مِثه بقیّه بِگـ ـمـ:خب من بابا مامان داداش خونه زندگیــ  آرامـ ـش و... دآرَ ـم که  یهــ ـو گُفـــتــ :اینـَ ـم از مآمآن بآباتــ .گیجــ بودم.از یـه طَرَ ـف یاس دآشـ ـت میخوند از یه طرف نوشیدنیمو که  مزه ی  خوبی  ندآشتو داشتـَ ـم میخوردم از یه طرف حرفای اتیش وجودم داشت دیوونم میکرد .  گوشیمم دآشت زَنگ میخور ـد .بَرِ ـش دآشتم دیدم دوسمه  باز چند تا اِس هَم دآشتَـ ـم.مثه همیشه گوشیو کوبیدمــ  دیوآر.شروع کردّم بآ اهنگ یاس فاز گرفتنــــ..ولی حرفآی شِیطآنِ درونم ولـ ـم نِمیکرـد .هِی میگفت : پآاآشـ ـو،بآید دَرِ این دُنـ ـیآ رو تخته بگیری.

دیگه داشت میرفت رو اَعصآبَمــ .اینجور وقتـآ بـآید یه لــ یوآن آب یخ بخورم.از اُتآق رفتمــ بیرون به  سمت  آشپزخونهــ.مـآمآنم اون جا بود دآشـ ـت گریه میکرد.بی توجه آبمو خوردمو به سمت اتاقم حرکت.

نشستم  پا کامپیوتر  چیزی نداشت که سر گرمم کنه فقط  آهنگ بود که داشت میخوند.

پس رفتم رو تختم  دراز کشیدم  و چشامو بستم.اااااه دوباره اومــَ ـد سرآغم .باز داشت میگفت:پاشو و.....،،یه لحظه  دید ـم خب دآره رآس میـ ـگه .گریه یــ مـآدرم  اعصابمو خورد کرده بود.

ازون طرف یاسم داشت تشویقم میکرد و میخوند((>زندگیم تا الان همش بوده عذابو بَس .........یاد گرفتم که برم جلو عصا به دس.حس میکردم که  به انتها رسیده طاقت..........خودمو رها کردمو  زدم به سیم اخر.آدما دلمو شکستنواینو یادم دادن  ..........که دیگه خودمو قایم کنم خودمو از عالم ادم و....<))انگار یاســ منو درک میکرد. اره منــ  تصمیمــ گرفتــ ـم خُودکُشیــ کُنَمــ.به خود ـم میـ ـگُفتَمــ این آخَرِشهـ  دیگه راحت میشی.دیگه اون صدا نبود چون خودم  دیگه میتونـ ـستمـ خودمو مسممـ کنم.یاد یه فیلم افتادم که یارو مثه من بود و  خودشو با خوردن قرص کشتــ.گیچ بودم.

به خاطر اون نوشیدنی بود که دوسم بهم داده بود.  رفتم آشپز خونِـ ـه هیچــ کس نبود تو خونه .بهترین فُرصـ ـت بود.هر چیــ قرص بود تو یخچال و.. برداشتمو اومدم اتاقم.نمیدونم چرا عجله داشتم.همه قرصآرو در اوورد ـم وتو دستـــَم گرفتَـ ـم  چِهره ی یکــ ـی از دوستآم اومـ ــد جلو چشآم  نمیدونم چرآ دآشــ ـتـ گریهـ میکر ـد.هَمه ـی قرصــ ــ ــآرو گذآشتـ ـم تو دَهَنـ ـم، مزه ی ترشــ اون نوشیدنی هنوز بود تو دهنم و نِمیزآشتــ  مزهــ ی قرصارو حســ کنـ ـم.

بآ یکـ ـم نوشیدنیــ  همشونــ رفتـن تو گلوم  حرکتِشــ ـونو حســت میکَرد ـم.یِکم بعد سرم گیج میرفت .نمیدونم چرا خوشحآلــ بودـم.بعد یهــ رُبـع حآلـــ ـم خیلیـ بد شد قلبمــ منظم نمیزد.عَرق مـ ــیکرد ـم.

نمیتونستم حرفی بزنم.کم کم دآشت چشمام بستهـ میشُد.دآشتَم میرَفتَمـــ.ـ.ـ.ـ.دیگه هیچ چیزیو حِســ نمیکردمــــ بجز صدآیـ یاس .

دآشت اون آهنـ ـگِشو کهــ درباره ی خودکُشیهـ  رو میخوند و میــ گفت:شیطونو لعنت کن نه این کآرِ تو نییــ ــــــیس.برام جالب بود که  هر حالتی دآشــ ـتم یاس هم دربآره ی اون میخوند.وَلی این دفعهـ حرفآی یاسم روم تآثیرـیـ ندآشت.

یعنی اگرم میخواستم نمیتـ ـونستـ ـم کآری بکنم.صدآ کم کم داشت ـــضَعیفــ میشد  پس با یاس جونم خدآفظی کردـم.

به زور یه نگآهیــَـم بهـ عَکسِشـ رو دیوار ـم کَرـدتم.

کامل آماده بودم برای  رفتن ازین دُنیـ ـآیِ لعنتیـ .همهـ چی تموم شد.حآلم بدتر شد.میگن همه لـ ـحظهـ ی آخَر پــَـ ـــشیمونــ میشن ولی من پشیمون نبودم.هنوز میــ تونستَـ ـم ببینَـ ـم .یِهـ دَفهــ در اتآقَـ ـم بآز شُد .آره مآمآنـَ ـم بود .

یهو یهـ صدآیـ ـی اومَ ـد  کِهـ میگفت: مهدی  مهدی  ؟چی کار کردی دیوونه؟؟؟//اَاَاَه لَعنتـ به این شآنســ. سآلـ بهـ سآل پآشونو تو این اتآقـ نمیزآشتَنآ حآلآ  کهـ نبایـَ ـد بیآن میآن.(البته مامانم از هوشـ رفته الان).انگآر داشتم به خواب میـ ـرفتـَ ـم.

بعد چند وقت کهـ نفهمیدمـ  چجوریـ گُذَشـ ـت چشامو باز کردم.بیمارستان بودم و کلی  ادَ ـم دورو وَرَـم.بهـ  زور تَشخیص دآدم کهـ اینآ خآنوآدَمَن یآ فرشـ ـتگان مَــــــــــ ــــــ ـــــــ ــ ــــ ــــ ــــرگ.دکتر اومد  یه امپول زد بهمـ سوزششو حسـ کـَـ ـردَمــــ.وبآورَم شُد کهـ زِندَ ـمـ.

همه فامیلم بودن.مامانمم داشت گریه میکرد .میخواستم مثه همیشهـ بِهِـ ـشـ  بگم بس کن مآمیـ، امآ نتونستمـــ.امپول کآره خودشوکرد و بهتر شدم.بعد شروع شد.حرفـــــــــــــــــــــآی بابامو میگم.میگفت:آخه بچه ی اَحمقــ مگهـ مرض داری؟؟؟مگه چی کم داشتیـ!؟!؟مهدی نزدیک بود بَدبختمونــ کنی.

تو دلم گفتم:خودت مرض دآرـی.همهـ چیز کهـ پولو مآشینـَـ ـم و... نیسـ کهـ بِهِمـ دآدیـ  مَـ ـنـ یکمـ مُحِبّتــ و تَوجُهــ میخوآسـ ـتم ازین زندگی و از شمآ هآ.الآن چند وقت ازون قضیه میگذره که 2سآعتــ پیشــ خبر رِسیــ ــد بآبآم تِصآدُف کِرده.

میخوام با خُدآ بِحَرفَمــ.خُدآوَندآ چرآآآآآآآآآ؟ چرا ؟ تآ کی بآید اِنقدر بدبختیــــــــــــــ بِکِشَمــ؟!!؟!!؟چرا همه بلآهآ ســ ـر مَ ــن نازلــ میشهـــ؟؟؟ .خدا باهات قهرم.اگه خدا منو دوس نداره پس کی منو میخوآد؟چرآآآآآآآآآآ مَنـ ـو نِگَهــ دآشتــ تو این دُنـــــیآ؟؟؟؟


من دیگه اون پسر سر به راه نیستم.دیگهــ  کسی رو دوس ندارم.فقط خودم مهمم.خیلیــ دلمــ میخوآستـ اینآرو به یه دوست بگمو رآحَتـ شَمــ.دیـــ دَم به زندگیـ عَوَضــ شُـ ـده.ازین بهـ بَعد شآیَد از زندگیمــ نوشتمــ شآیَد شمآ رو سر گَرمــ کُنِهـ وآسهـ مَنـ کهـ فآیدهـ ایـ ندآشتهـ.شآیَدَیمـــ دیگـ ــه آپ نَکَردَ ـم.دوســـــــــــ( i love you)ــــــــــــتون دارمــ...

 

 



+ نوشته شده در پنج شنبه 91/4/8 ساعت 1:24 عصر توسط مهدی | نظر

چه ساده است از دست دادن

 


نشسته بودم رو نیمکت پارک، کلاغ‌ها را می‌شمردم تا بیاد ، سنگ می‌انداختم بهشون،می‌پریدند،دورتر می‌نشستند.کمی بعد دوباره برمی‌گشتند، جلوم رژه می‌رفتند    .

 
ساعت چهار و 10 دقیقه باهاش قرار داشتم ولی بیش از 35دقیقه دیر کرده بود،

نگران، کلافه و عصبی‌ شدم ، شاخه‌گل سرخی که دستم بود داشت می‌پژمرد.

طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیمو خالی کردم سرِ کلاغ‌ها.
گلم انداختم زمین، زیرپام لهش کردم،گلبرگاش پخش و لهیده شد،

یقه‌ی پالتوم را دادم بالا، دست‌هامو کردم تو جیبباش، رامو کشیدم رفتم. نرسیده به درِ پارک، صداش از پشت سرم اومد.
صدای تند قدم‌هاش و صدای نفس نفس‌هاش .

برنگشتم حتی برای دعوا، مرافعه یا قهر....

از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم. هنوز داشت پشتم می‌اومد. صدا پاشنه‌ی چکمه‌هاش را می‌شنیدم. می‌دوید صدام می‌کرد.
اونطرف خیابان، جلو ماشین وایسادم. هنوز پشتم بهش بود، کلید انداختم‌ در را باز کنم،بشینم،برم، برای همیشه....

باز کرده نکرده، یهویی صدای بووق ، ترمزی شدید ، فریاد و ناله‌ای کوتاه ریخت تو تمام وجودم....
تندی برگشتم....

دیدمش،پخش خیابان شده بود، به‌روو افتاده بود جلو ماشینی که بهش زده بود و رانند‌ش هم داشت توو سرِ خودش می‌زد.

سرش خورده بود روو آسفالت، خون راه کشیده بود می‌رفت سمت جووی کنارِ خیابان،
دویدم طرفش، بالا سرش ایستادم.
مبهوت.
گیج.
منگ.
هاج و واج نگاش کردم.
توو دست چپش بسته‌ی کوچکی بود، کادو پیچ، محکم چسبیده بودش. نگام رفت موند روو آستین مانتوش که بالا رفته بود، ساعتش پیدا بود...

چهار و پنج دقیقه....

نگام برگشت به ساعت خودم، چهار و چهل و پنج دقیقه....!
گیج درب و داغون به ساعت راننده‌ی بخت برگشته نگا کردم.

چهار و پنج دقیقه بود....!!

 

 

 

 


+ نوشته شده در پنج شنبه 91/1/24 ساعت 2:49 عصر توسط مهدی | نظر

happy new year

 

سلام سلام100 تا سلامچشمک.ما امروزو تعطیل کردیم دیگه نمیریم  مدرسه.(سوز به دل اونایی که هنوز میرن)پوزخند.عیدم لحظه به لحظه داره نزدیک تر میشه.منم تصمیم گرفتم

وبمو بترکونم ووب تکونی کنم از اول بسازم.امسال سال خوبی برام نبوده.میخوام سال 91 رو یه جور دیگه شروع کنم، میخوام عوض شم. ازتون میخوام لحظه ی تحویل سال

به یادم باشین.مؤدبراستی آهنگمم عوضیدم حتما گوش کنین .عید بر همه ی دوستای گلم مبارک.به یادم باشیدااااا.راستی 4شنبه سوری مراقب خودتون باشیدااا

چون تجربه ثابت کرده اگه جیگر بره رو آتیش کباب میشه.دوستون دارمدوست داشتن.بای تابعداز 13به در


happy new year



+ نوشته شده در سه شنبه 90/12/23 ساعت 1:7 عصر توسط مهدی | نظر

مارو چه به این حرفا...

سلام خوشملا.داشتم دنبال یه مطلب میگشتم اپ کنم که دوستم اس داد.کلا چرت وپرت زیاد میفرسته ولی ازاین یکی خوشم اومد .واستون گذاشتم.راستی عیدم که نزدیکه.من عاااااااااااااشق عیدم.راستش سال90 سال خوبی برام نبوده.واسه شما چی؟؟؟.دوستون دارم.فعلا

 

 

چقدر پیــــاده رو ها را کـــــــــــــــش می دهند . . .


 این برگهای پــاییـــــــــــــزی !می خواهم پیـــــــــــــاده شوم . . .


  سوار اتوبوسی تنــــــــــــــــــــــد رو شوم . . .


                تا پاییـــــز را رد کنم. . .


                       "فصل عاشـــــــــــــــقان" را . . .


                                                  ما را چه به این حرفا !

 

 



+ نوشته شده در پنج شنبه 90/12/18 ساعت 4:9 عصر توسط مهدی | نظر

تنهام گذاشت


وقتی چمدانش را به قصد رفتن بست،
نگفتم: عزیزم، این کار را نکن.
نگفتم: برگرد
و یک بار دیگر به من فرصت بده.
وقتی پرسید دوستش دارم یا نه،
رویم را برگرداندم.
حالا او رفته
و من
تمام چیزهایی را که نگفتم، می شنوم.
نگفتم: عزیزم متاسفم،
نگفتم: اختلاف‌ها را کنار بگذاریم،
چون تمام آن‌چه می‌خواهیم عشق و وفاداری و مهلت است.
گفتم: اگر راهت را انتخاب کرده‌ای،
من آن را سد نخواهم کرد.
حالا او رفته
و من
تمام چیزهایی را که نگفتم، می‌شنوم.
او را در آغوش نگرفتم و اشک‌هایش را پاک نکردم
نگفتم‌: اگر تو نباشی
زندگی‌ام بی‌معنی خواهد بود.
فکر می‌کردم از تمامی آن بازی‌ها خلاص خواهم شد.
اما حالا، تنها کاری که می‌کنم
گوش دادن به چیزهایی است که نگفتم.
نگفتم: بارانی‌ات را درآر…
قهوه درست می‌کنم و با هم حرف می‌زنیم.
نگفتم: جاده بیرون خانه
طولانی و خلوت و بی‌انتهاست.
گفتم: خدانگهدار، موفق باشی،
خدا به همراهت.
او رفت
و مرا تنها گذاشت
تا با تمام چیزهایی که نگفتم، زندگی کنم.

 

love


+ نوشته شده در یکشنبه 90/12/7 ساعت 12:3 عصر توسط مهدی | نظر

کاش...


سلام دوستای خوشجیل خودم.این مدرسه نمیزاره آدم به وبش برسه نمیدونه که وب مهمترهعصبانی شدم!.2تا متن گذاشتم کاش تاثیر داشته باشه.مر30 که اومدی .فعلا


نه چتر با خود داشتی
نه روزنامه
نه چمدان
...

عاشقت شدم  !

از کجا باید می فهمیدم مسافری؟



کاش میفهمیدی

وقتی میگم میرم خداحافظ

تنهابرای اینه که دستمو بگیریو

بگی

"نـــرو"


 love




+ نوشته شده در پنج شنبه 90/11/20 ساعت 3:41 عصر توسط مهدی | نظر

اومدم با یه قلب پاره پاره

سهههههلام دوستای خوشجیل خودم.آره یه مدت نبودم چون یه اتفاقی افتاد که حالم از هرچی عشق وعاشقی بود به هم میخورد.حالا فراموش کردم. بعضی ها ارزششو ندارن.دیگه نمیخندم.رنگ مورد علاقم شده سیاه سیاه.خودشم شاید بیاد اینارو بخونه ولی فک کنم فقط بخنده و بره.نمیدونم باید چی کار کنم.حالا تنهام.

این دفعه اومدم با حس یه عاشق که بهش خیانت شده بنویسم.راستی من امتحانام تموم شده(سوز به دل اونایی که هنوز امتحان دارن).حتما این متنی رو که گذاشتمو بخونید شاید باعث شه اونایی که میخوان بی وفایی یا (هرچی میخواین اسمشو بزارین)بکنن منصرف شن.شاید اونایی که بی وفایی کردن خجالت بکشن.شاید اونایی که باوفان و عاشق به خودشون ببارن.یا...

 

 

من از یک شکست عاشقانه می آیم ،

بگذار همه برای این اعتراف تلخ سرزنشم کنند

شکست نه برای پنهان کردن است نه بهانه پنهان شدن ...

می گویند از صبح بنویس ، از آفتاب ...

من چگونه از خورشید بنویسم ؟!؟

وقتی تمام وقت ، باران ، پنجره چشمانم را

 شسته است ...

همه دلشان خوشبختی می خواهد ؛

اما من گمان می کنم ،

این خیلی خوب است که نمی توانم ادای

 آدم های خوشبخت را در بیاورم .

قیمت وفا شاید گران تر از آن بود که بهانه ی

 دوست داشتنی زندگیم از عهده

داشتنش بر آید ...

سقف اعتماد تعمیری است ؛

مدام چکه می کند ،

آغوش ترانه ها هم چنان از عطر تن اوکه باید پُر باشد

خالی است ،

نمی توانم باورش کنم ؛

نه رفتنش و نه ماندنش را ...

قرار بود حقیقت را بگویم ...

سخت است ...

بی علاج است ؛

دانستنش آدم را کم کم دیوانه می کند ؛

گریه شبانه می آورد ؛

اما همین است خبر کاملا ناگوار و واقعی است :

 " او یکی را جز من داشت "

سکوت می کنم ...

تا به خاک سپردن ِ آخرین خاکسترهای آرزوهای

بربادرفته ام آبرومندانه باشد .

گریه می کنم باشکوه ؛

مثل اقیانوس ...

او نمی شنود و نمی داند که ماه ؛

خوشبختی همه بی ستاره ها است ...

یک سوال کوچک می ماند

برای پرسیدن از کسی که بی پاسخ ترین سوال

فکر آشفته من است :

چی کار کرد این دل سادم

که از چشم تو افتادم؟

 

 

love


+ نوشته شده در پنج شنبه 90/10/22 ساعت 3:18 عصر توسط مهدی | نظر